دِل نِگاری

هر چیزی که عمیق باشد به دل نفوذ میکند... ارزش ثبت کردن دارد...

دِل نِگاری

هر چیزی که عمیق باشد به دل نفوذ میکند... ارزش ثبت کردن دارد...

انعکاس من در پنجره ی مربعی مترو

در آینه ی آسانسور

توی شیشه ی در همسایه وقتی منتظرم در خانه باز شود

در صفحه ی گوشیم قبل از باز شدن قفلش

در آینه ها وقتی از خودم عکس میگیرم

روی قاشقم وقتی وسط غذا خوردن توی فکر رفته ام

اما توی چشمهای تو از همه‌شان زیباترم.

حالا که خیلی وقت گذشته از روزهای متعلق به این جا و نوشته های محدود به این صفحه ،

حالا که میشود لبخند بزنم ، شماره بگیرم ، دکمه ی سبز را بزنم و هر چه میخواستم اینجا تایپ کنم توی گوشی زمزمه کنم ،

حالا اینجا نوشتن مزه ی دیگری دارد.

حالا که کیبورد گوشیم نیم فاصله دارد ،

حالا که تو سلام میرسانی،

حالا که "با هم" ایم.

الان که خیلی از آرزوهایم طوری براورده میشوند که انگار از اول هم باید همینجور میبوده و همه قبول دارند و لبخند میزنند...

خدا را شکر میکنم

از خدا التماس میکنم از خواب بیدارم نکند اگر خوابم

بعد توی هر آینه ای چند ثانیه تعجب میکنم که واقعا الان ، همینجوریست که هست؟

تعجب میکنم که "واقعا ما از توی دنیای ای کاش ها پرت شدیم به دنیای یادش بخیر ها؟"

تعجب میکنم از اسم تو که زنگ میخورد...

تعجب میکنم از گریه هایی که حالا جوابشان را گرفتند.

عزیزکم گریه خوب درمانیست.

من بارها از گریه های در خلوت و از ته دل جواب گرفته ام

و بارها جواب تو بوده ای...

حالا من کامل شدم

بروز کامل من اینجاست

اینجا میتوانم خودم باشم

با تمام آنچه به آن تعلق دارم

و فقط خودم میدانم رد این میله های قفس که برایم تنگ شده بود و گوشت های تنم از لابلای آن بیرون زده بود و الان روی تنم مانده چه یاداوری تلخ و شیرینی برایم دارد

حالا تو کنار منی

میله های قفس خرد و خمیر شده کنارم ریخته اند

و من بالهایم را باز و بسته میکنم

بدنم را کش و قوس میدهم و چشمهایم هنوز به زیاد چرخیدن و افق بلند را بدون ترس و امکان وقوع ، نگاه کردن عادت ندارد

 

چشمهای من هنوز طبق عادت روی تو متوقف میشود و پر از اشک خیره میماند

بعد یادم می آید دیگر وقتی برای غصه خوردن نداریم انقدر که راه نرفته روبرویمان هست

 

بعد توی دلم میگویم بقیه اش هر چه که شد بشود

تو هستی باقی را چکار دارم...

 

ته دلم هم به خدا چشمک میزنم که البته با اجازه شما : )

 

خوش آمدی دوست داشتنی ترین

 

بیست و یکم مهرماه هزار و چهارصد و یک

بهانه زیاد است برای از تو نوشتن

امشب اما بهانه ام تو باش که از یک آقای بزرگتر بنویسم

چقدر شیرین است که میشود به تو فکر کنم و بعد حظ کنم از مردانگی امیرالمؤمنین

فکر کنم تو مردترین مرد زندگی من هستی و بعد اگر تو را در یک میلیون هم ضرب کنم باز قد نمیدهد به ابهت و عطوفت بی پایانش

یادم بیاورم توی تجریش وقتی دلم درد گرفت با چه حالی رفتی دنبال یک چیزی که من را آرام کند آن هم وقتی دلت گرفته بود از من

بعد گریه کنم که او اگر میدید زهرایش درد دارد چگونه تحمل میکرد دنیا را بهم نریزد که دردی از دردهای عزیزترینش کم کند

چشمهایم را ببندم و نفس بکشم توی هوای تکیه کردنم به تو

بعد ببینم کوه پشت سرم چه آقای شریفی ست که دارم اسمش را یدک میکشم

بگذار امشب مزه مزه کنم رنگ آبیِ نجفیِ آسمان بالای سرمان را که نفهمیدیم کی شب شد توی دل شبستان مادرانه ی خانه ی پدریمان

امشب میتوانم گره بزنم سبزی شالی که توی راه دور گردنت بود با رگه های عشق توی چشمهایت که خودم پیدایشان کردم

دوستت دارم به خاطر اینکه نسیمِ محبتش لای موهای تو هم پیچیده💚

مثل هر بار با شوق، و از محبتی که از توی دلم سرریز میشود در کلمه ها مینویسم....

خدا را شکر که زبان داریم و میشود نوشت... وگرنه چگونه آدم از بی تابی جان به در میبرد...

بگذریم

یک چیزی توی ذهنم وول وول خورد که سُر بخورد روی زبانم و بهانه ای بشود برای اینکه از من تعریف کنی و ذوق کنم و بال بزنم تا آسمان یازدهم و دوازدهم...

یک نکته ی ظریف در وجودت

ه شاید قفل زنجیر من است به تو...

آن هم اینکه در تو همه چیز غلیظ و خالص است.

اغراق و اینها که مفلوم است ندارم؛ انگار یک شاخه گلی که تو میدهی غلظتش با یک باغ گل و بلبل و سبزه برابری میکند

یعنی آن شاخه گل را در آب حل کنی یک گلستان برایت در می آورد...

یا نگاهت

هر یک ثانیه اش آذوقه ی هزارسال خاطره بازیست

اشکت لبخند حمایتت و احتمالا اخمت که هنوز ندیدمش...

تو غلیظی و این غلظت نه از سر خشک بودن و لطافت نداشتن، که از خلوص و پاکیست...

و این ترکیب، جادوگر است.

جادوی زندگی بخشی که قلب تکه تکه شده را دوباره با طلا بند میزند.. که ترکهایش بشود جایی که قیمتی اش کرده...

چقدر خوبی :)

همیشه یک چیزی درون من از هر تشبیه شاعرانه و استعاره ی ادبی فرار میکند.

ترس از اینکه عمق حرفهای دلم باعث شود باور کردنشان سخت باشد.

هیچ وقت بدون مخاطب ننوشته ام... غالبا هم مخاطب حرفهایم ، خودِ آینده ام بوده که برگردد و حرفهای زهرای سالهای قبل را بخواند... چه میدانم شاید از قبل به قلبم الهام شده بوده که حافظه ام تعطیل میشود و باید بدانم چه چیزهایی در سرم می گذشته...

امروز هم دلم دستور داد که بنویسم... این بار برای تو...حجم احساسات پاکی که در نامه ات بود آنقدر زیاد بود که ردِّ اشکهایم روی صورتم هنوز هست. همچنان جرئت استفاده از تشبیهات را ندارم اما اگر هم تشبیه باشد چاره ای ندارم جز اینکه بگویم تو مثل جانِ تازه ای در بدن بی روح من. خدای روی سر هر دوتامان شاهد است که کم و زیاد نگفتم. خودش حاضر بوده در تمام لحظه های تاریک و سرد و گناه آلود زندگی ام که هرچه دست و پا زده ام نشده و نتوانسته ام خودم را بکشم بیرون و بدتر، مثل همه ی باتلاق های جهان، همان فلک زده ای بودم که هی پایین تر و پایین تر می رود. اما خوشبختانه این شباهت ها یک جایی به کار آدم می آیند. مثل همه ی فیلم های دنیا، همان وقتی که سرم هم زیر گل و لای رفت و چند ثانیه لازم داشتم تا لجن راه نفسم را هم ببندد و کارم را تمام کند، دستی به نجاتم آمد و من را بالا کشید. ما را بالا کشید. بعد هم دستمان را توی دست هم گذاشت و خودش رفت پشت پرچین نشست تا ما ببینیم چه کاره ایم...

اولش فکر کردیم هر کداممان آن یکی را نجات داده اما کم کم رد پایش را پیدا کردیم... همانی که دردِ غرق شدن در باتلاق را به جانمان نوشاند تا قدر شربت عاشق شدن را بدانیم...

و تو، همان شیرینیِ خنکِ شربت بهارنارنجی...

همان آرامش تکان خوردنِ گهواره ای،

همان لذت بخشیِ خرمای اول افطار که انگار مژده ی قبولی روزه را میدهد.

خودت هم خوب میدانی وقتی آدم در نوشته اش هی به در و دیوار میزند که مثال خوب بیاورد یعنی زبانش کفاف قلبش را نداده. یعنی با زبان بی زبانی دارد می گوید قربانت شوم ما آخرش هم نفهمیدیم تو چه هستی برای دل صاحب مرده مان که مرگ و زندگی و خنده و گریه اش به حال و روز تو گره خورده و اینجوری فیتیله پیچمان کرده.

خلاصه اش میشود: دوستت دارم. دو تا : )

بمان تا برسم. خب؟

به رسمِ همه ی لحظات مهم زندگی ام چند ثانیه ای روحم را چند متر بالاتر از خودم میفرستم تا هر چه میبیند برایم دیکته کند و من هم یادداشت کنم...

 

شاید مثل جزوه های دکتر چمران که کتاب شد یک روزی اینها هم کتاب شوند در دست خلق الله...

 

چه شبی مهم تر از شبی که نظیرش در بیست و چند سال قبل یک نفری پا به دنیا گذاشته تا بعد از بیست و خورده ای سال پا به دل من بگذارد؟...

 

شاید حرفهایی که از دلم روی کیبورد گوشی میریزند تکراری باشند... هنوز نمیدانم... اما خیلی هم باعث ناراحتی نیست... لااقل میدانم برای باز کردن سفره ی دلم پیش تو زیاد صبور نبوده ام...

 

وقتی به خودمان

 

به زندگی دو نفره ی دست و پا شکسته مان نگاه میکنم

 

دیگر نه مثل اشتیاق کودکانه ی اوایل آشناییمان که جملات را تند تند توی سرم قطار میکرد

 

بلکه با حس انس و علاقه ی پخته تر شده ی فعلی ام

 

اینبار کلمات جلوی چشمم راه میافتند.

 

این که تو برای من

 

پناه

 

مرهم

 

امید

 

سوخت موشک

 

هیجان و ذوق

 

دلخوشی

 

سایه ی خنک و امن

 

خورشید نورانی

 

و عشق همیشگی

 

هستی.

 

میتوانم بنشینم و هر کلمه را ساعت ها برایت دانه دانه بشکافم...

 

خلاصه کنم...

 

در این نقطه از نمودار پر فراز و نشیب زندگی ام دیگر دلم نمیخواهد طعم تجربه ای را بدون تو بچشم...

 

دلم نمیخواهد هیچ وقت از تو دور باشم...

 

دلم میخواهد به تو منسوب باشم، با تو شناخته شوم، به تو برسم و به تو برگردم.

 

اگر قرار بود من شمع کیک تولدم را فوت کنم میتوانم قسم حضرت عباس بخورم که آرزوی چشم بسته ی قبل آن تو خواهی بود.

 

تولدت مبارک عزیزترینم...❤

فرموده اند شب عاشقان بیدل چه شبی دراز باشد

انگار که امشب برای من شب فهمیدنِ این یک عبارت بود

هر ثانیه صد هزار سال نوری طول میکشد تا برسد به ثانیه ی بعدی... وقتی که قلبت 648 کیلومتر دورتر از خودت بتپد... وقتی چشمهایت زیر یک آسمان دیگر زودتر از خودت به خواب بروند... وقتی غم بپیچد دور نفسهایت و خودت کنار نفس های سنگین خودت نباشی که دست خودت را بگیری و آرامش کنی با امید به اینکه حضورت آرامش است برای کسی که دیگر خود خود توست...

باور کن... شب سختی بود...

دلتنگی ام انگار با دوری فرق داشت

ده درصد وجود دلتنگ بود بقیه ی وجودم داشت از دوری بند بندش از هم باز میشد...

مثل فیلم های ترسناک در تاریکی شب توی تختم هی از درد به خودم میپیچیدم و حتی نمیفهمیدم چِم شده است...

فقط همین را میتوانم بگویم که زودتر فاصله را بکُش...

چون دارد ذره ذره خون مرا در شیشه میکند :)

بعضی وقتها زندگی شبیه سرماخوردگی مزخرف میشود...

وقتی سرما میخوری کباب بخوری یا سوپ، پیتزا بخوری یا آب معدنی نهایتا فقط بافت و دمایش را حس کنی.

همه چیز برایت بی مزه میشود اگر گرفتارش باشی... گرفتاری هم عالمی دارد.

وقتی به سرما بخوری میرود توی تمام تنت

گاهی توی تمام فکرت هم سرما نفوذ میکند

وقتی گرفتار یار باشی... نه. وقتی گرفته ی یار باشی دنیایت سرما میخورد

بالای کوه باشی و صدای شر شر آب و جیک جیک پرنده ها بیاید و بهار زیر دماغت تانگو برقصد هم یک چیزی تلخِ تلخ میچکد توی ذهنت

مثل همان وقتی که در اینساید اوت غم خاطرات را لمس میکرد

یک هو همه ی خنده ها آبی میشود

غمدار میشود

مثل وقتهایی که مجردی و توی صحن گوهرشاد هی قلقلکت می آید برای زوج های تازه عروس و داماد زیرپایی بگیری که با کله بروند توی حوض وسط صحن

یا وقتهایی که توی اتوبوس سرت را به شیشه تکیه میدهی و آن دختر و پسر جوان جلویی را نگاه میکنی که سر یکی روی شانه ی دیگریست

 

یک روزهایی همیشه عید بوده اما یک هو انگار مصیبت است

همه بالا و پایین میپرند از شادی اما تو حالت دقیقا فردای مراسم ختم است که همه رفته اند و جای خالی عزیزت مانده...

اینجور وقتها باید چه کار کنی؟ خودخواهیست اگر سوگواری کنی برای حال دلت؟

دانستن اینکه چقدر حضورت در زندگی من اثر دارد خرجش یکی دو ساعت فاصله است و دور شدن

اینکه ابرهای توی آسمان بالای سرم کم کم فرق میکند

یا سوزِ هوای کمی سردتر از تهران که از سمت کرج می آید

یا بوی دود که کم کم محو میشود و تک تک ماشین های پلاک 86 که جلویمان میبینم همه و همه میگویند من و تو در یک شهر نیستیم و این تازه شروع واویلا های دلم است.

خودم خیلی خبر نداشتم که انقدر لوس بودم در دوست داشتن...

درست است قدیم تر ها پدرم که مسافرت میرفت یا وقتهایی که شب عاشورا توی آشپزخانه میماند و نمی آمد خانه دلم کلی برایش تنگ میشد و تب میکردم و مریض میشدم از دوریش...

الان که تو شدی تکیه گاهم همین حال و بدتر از این را در برابر تو دارم...

نمیدانم خوب است یا بد... ولی میدانم عشقولانه هست.

عشقولانه ها هم خیلی بد نیستند...

دست و پایم جایشان را گم میکنند

ساعتهای روز و شب جا به جا روی گردالیِ آویزان شده به دیوار مینشینند

و خورشید و ماه همینجور که بدو بدو میکنن سرگیجه میگیرند و کله هاشان میخورد به هم و پخشِ زمینِ کهکشان میشوند...

همه ی اینها مال وقتهاییست که مطمئن نیستم آن هوایی که با نفست بیرون دادی حتما یک جایی توی ریه های من هم میچرخد...

که مطمئن نیستم جهت وزش باد از تهران به کرج باشد

که مطمئن نیستم کوهی برجی چیزی بینمان هست یا نه

که نتوانم به دلم بگویم ته ته تهش چهل دقیقه راه مترویی است و یک دم در خانه آمدنش...

دلم هر دقیقه بهانه گیر است و من مثل همه ی مادرها هر بار جواب میدهم : صبر کن... میبینیش...

دلتنگی حرفِ چشمهاست نه زبان ها...

اینها که گفتم از جبرِ فاصله بود💓

زمان زیادی گذشته از التهاب ها و فراز و فرود ها

حالا دو تا روح سرشار و علاقه مند دارند کنار همدیگر قد میکشند و بزرگ میشوند و ذوق میکنند از دیدن بلند بالا تر شدن هم

ذوق میکنند از اینکه می بینند دستشان هنوز توی دست هم است

از اینکه میدانند دنیا هر چقدر هم بد چرخیده خدا هوایشان را بدجور داشته که یک وقت آب که توی دلشان تکان خورد آب توی دل رابطه شان تکان نخورد...

از کربلا گذشت

از نجف گذشت

از قم گذشت

از مشهدِ نیمه راه گذشت

از کربلای تهران گذشت

از بهشت زهرا گذشت..

راستش خودم هم باورم نمیشود اینجور همه چیز قشنگ جلو رفته باشد

قشنگِ سخت!

قشنگی که راستش با وجود همه ی اشتباهاتم گاهی دلم نمیخواهد حتی یک جزء از اتفاقاتی که افتاده تغییر کند

انگار هر کجا که خودم هم گند زده ام این ماندن و این صبر و بخشش ها دلم را آرام میکند که همه چیز دقیقا سر جای خودش است

هر چه فکر میکنم میبینم آن دو تا آدم یک سال و نیم پیش جا و این دوتا آدم الان کجا...

کمِ کم سه چهار سال روی سن هردومان رفته

و این جذابترین اتفاق دنیاست برای من...

خیلی ادبی اش نمیکنم

دوست داشتن خیلی واضح تر از این چیزهاست...

:)