- ۹۸/۱۲/۱۸
- ۰ نظر
مرد مثل یک کوه است.
یعنی چه؟
یعنی میشود در سختی ها به آن تکیه زد و خستگی در کرد.
یعنی اول هایش سرسبز و خرم است تا در پناهش بازی کنی و هر چه کنارش بمانی و پیش بروی مقتدر تر میشود و سرش برفی تر.
کوه ها از جایشان جم نمیخورند.
همیشه سر جایشان می مانند.
مثل مرد.
کوه ها گاهی چشمه میشوند و اشک میریزند.
مثل مرد.
کوه ها گاهی پایت را سُر میدهند و پایین ترت میبرند. اما همیشه باید دستت را به شانه ی خودشان بگیری تا بلند شوی...
خیلی جاها شنیده ایم که فلانی سر به کوه و بیابان گذاشته...
سر به شانه ی کوه گذاشتن عالمی دارد که کسی که درکش کرده باشد هیچ وقت نمیتواند فراموشش کند.
یک روز یک کوه از دل خانه ی کعبه بیرون آمد تا همه ی ما سرمان را تکیه به شانه اش بدهیم و گریه کنیم، تا دستمان را روی زانویش بگذاریم و بلند شویم، تا بدانیم یک جایی در دل سرزمین عراق یک خانه پدری داریم.
یک روزی هم اوایل تابستان یک کوه دیگر به این دنیا آمد تا من بدانم گریه و خنده و خستگی و شور و نشاطم همه شان خریدار دارند.
تا بدانم میشود ادامه داد.
هنوز.
عزیز دلم... حرف هایی که توی خانه ی پدری با پدر تو زدم را فراموش نکرده ام.
چیزهای زیادی خواستم.
دلم این روزها خیلی خیلی خسته تر از همه ی عمرم میتپد.
و یواشکی توی اتاقم به عکس نیمه کاره ی چهره ی تو نگاه میکنم تا کمی هم که شده آرام بگیرم.
حرف گریه و اشک، تکراریست.
میبوسمت.
روز و عیدت مبارک مرد من.
عاشقتم.