دِل نِگاری

هر چیزی که عمیق باشد به دل نفوذ میکند... ارزش ثبت کردن دارد...

دِل نِگاری

هر چیزی که عمیق باشد به دل نفوذ میکند... ارزش ثبت کردن دارد...

۹ مطلب در آبان ۱۳۹۸ ثبت شده است

مثل یک شیشه ی عطر که کسی نباید بویش کند تا ذره ای از آن کم نشود، وقتی نیستی خودم را محکم پتو پیج میکنم و حرفی نمی زنم...

انگار که همه چیز را ذخیره کنم برای روز برگشتنِ تو...

البته نمیدانستم چند روز یا چند ماه یا چند سال دیگر باید توی این پتو بمانم...

به تو که فکر میکنم، به چشمهای تو... دیگر جایی برای شک نمی ماند.

چشمهای تو تا انتهای روح من را رفته و بازگشته است...

یک رنگِ طلایی از دوتا خورشیدِ روی صورتت ، روی تمام دیوار های اتاق های روحم پاشیده شده...

دخترک آبی... با گردِ طلاییِ چشمهای تو.

از تو چه پنهان شبها که صدایت را توی گوشم میگذاشتم تا آغوشت را شبیه سازی کرده باشم کمی میترسیدم... از این که حواسم نباشد و بوی عطرت فرار کند از دستم...

حواسم نباشد و دلم به کم کم بوییدن عطرت عادت کند...

حواسم نباشد و مست شدنِ از تو را یادم برود...

حواسم پرت شود و دلم به مزه مزه کردنت عادت کند...

می ترسیدم که دیگر درد نکشم...

میترسیدم که پر پر زدنم برای دوباره دیدنت را یادم برود..

پتویم را اینبار محکم تر دور خودم پیچیدم... از سرمای نبودنِ تو...

یادم افتاد که میگفتی در عاشقی هر چقدر هم لباس گرم بپوشی گرمت نمیشود... چون آنی که باید باشد، نیست. راست میگفتی.

بعد دلم برای دستهایت لک زد که گرم شدنشان مرا به زنده ماندن امیدوار میکنند...

دلم میخواهد برای همیشه توی دایره ی تو بمانم... خودم و تو. تنها. تن ها.

مثلا در گوشم میگویی "آرام از گوشه ی چشمانت اشک سرازیر میشود" و من خودم را اینجوری دلداری میدهم که اشکهای من همیشه از وسط چشمهایم پایین میریزند پس تو همیشه صدایت به من خواهد رسید...

اگر چه میکده‌ام، پرکدورتم، گویی
نهاده‌اند ز خشتِ لحد اساس مرا

دیروز که دیدمت داشتم فکر میکردم تو هم اگر مرا میدیدی قلبت مثل من شروع به تپیدن میکرد؟

 

(بله میگویم شروع به تپیدن. تند تر زدن مال کسیست که قلبش خود به خود بتواند کار کند. نه من.)

 

یا تو هم بغض گلویت را میگرفت؟

 

یا تو هم پاهایت را به زور نگه میداشتی که سمت من مسیرشان را کج نکنند؟...

 

دلم را خواستم به این ها خوش کنم اما یادم آمد تو حتی من را ندیده باشی هم من میتوانم دو ساعت تمام به تصویر کارتونی ات خیره شوم و هی طراحش را فحش بدهم که چرا چشمانت را خوب نکشیده و بعد هی لبخند بزنم که اگر میخواست هم نمی توانست...:)

میخواستم امروز از دستهایت بنویسم...

 

پنجره باز بود و یکهو سردم شد...

 

فکرم رفت سمت نفس های گرمت...

 

تصمیمم عوض شد!

 

داشتم فکر میکردم چرا بعد از آن شبی که با هم گذراندیم هنوز قبل از خواب به آن شب فکر میکنم...

 

یاد حرف خودت افتادم که گفتی کسی که سوار ماشین مدل بالا بشود دیگر در پراید لذت نخواهد برد...

 

خب معلوم است اگر یک شب را تا صبح در آغوش تو و کنار دم و بازدمِ امیدبخشت سپری کرده باشم دیگر این خوابها مزه نخواهند داشت...!

 

معلوم است که گوشم تا زمزمه ی عشق تو را به قلبم مخابره نکند هرروز یک جور برایم ادا در می آورد...

 

معلوم است که دستهایم بی رمق کنار بدنم آویزان می شوند...

 

معلوم است که لبهایم نمی خندند...

 

حس میکنم از یک خواب خیلی شیرین بیدار شده ام :)

 

حس وحشتناکیست.

 

اما نمیگذارم قلبم بترسد. هیچ وقت. چون تو هستی.

چشمهای تو دوتا کوره ی مذاب اند

 

و من ، هربار، تویشان گیر می افتم

 

و غرق میشوم...

 

مثل وقتی که

 

وسط یک شیطنت کودکانه

 

ناگهان مادرم مچم را گرفته باشد،

 

روبروی چشمان تو هم زبانم قفل میشود...

 

بعد یکهو زمان می ایستد

 

مثل این که دکمه ی ساعت برنارد را فشار داده باشم...

 

و من سالها و قرن ها به تو خیره میمانم

 

بدون این که تو زمان را حس کنی و چشمهایت خسته شوند...

 

بعد از چند قرنی که به چشمهایت خیره ماندم دوباره برمیگردم به این دنیا و این بار

 

نه میدانم آن روز چند شنبه است

 

و نه یادم مانده ساعت چند بود...

 

بعد تو نگاه شرم زده ات را از من میگیری و به چیزی خیره می شوی...

 

یک بار به ساعت

 

یکبار به مترو

 

یکبار به کفشهایت

 

یک بار به لبهای من...

 

و من کودکانه هر بار یکی از سه تا آرزوی چراغ جادویم را عوض میکنم که کاش ساعت بودم و زمان را جوری که تو میخواستی نشان میدادم

 

یا مترو بودم و تو را جایی که دوست داشتی می برد

 

یا کفش بودم و خودم بندهای خودم را میبستم که تو خم نشوی

 

یا لبهای خودم بودم و میبوسیدمت.

 

بله... از لبهای من جز بوسیدن تو کار دیگری برنمی آید...

 

نگاهت را میگیری و فکر من که قرنهاست روی آن دوتا خورشید زندگی کرده ام را هم نمی کنی... :)

امروز که دیدمت ناخوداگاه لبخند زدم...

 

بعد یادم آمد نمی شود خیره بمانم...

 

اشک به محو کردن صورتت کمک کرد.

میدانست چشمهای من راحت از تو برداشته نمی شوند.

من آدم بی صبری هستم... حتی هدیه ها را هم نمی توانم از تو پنهان کنم... چه برسد به بی قراری ام برای در آغوش گرفتنت... به بهانه ی سرماخوردگی و حساسیت راحت تر اشک میریزم... البته، کسانی که باید، میفهمند.

معمولا وقتهایی که بزرگتر میشوم، می نویسم.

 

یعنی وقتی دردی به جانم بنشیند یا سردرگم و بلاتکلیف بمانم یا حس کنم بیشتر از ظرفیتم با چیزی مواجه شده ام، اضافیِ آن اتفاق را که در دلم جا نمی شود روی کاغذ میریزم...

 

در این مدت که کنارت بودم حس عجیب و تازه ای را تجربه کرده ام که هنوزم هم برایم مثل یک خوابِ باورنکردنی باقی مانده...

 

غرق شدن.

 

بله. من بارها غرق شدن را با تو تجربه کرده ام.

 

آنهم بدون اینکه در عمرم استخر یا دریا یا حتی وان حمام را از نزدیک دیده باشم.

 

امروز دومین روزیست که با تو حرفی نزده ام...

 

اما خب :) قلبم تحمل اینکه حرفی از تو نشنود یا نخواند را ندارد... پس همه ی حرفهایمان را دوباره از اول خواندم... بارها!... سکوتت انگار به قلبم فرصت مزه مزه کردن عشقت را داده...

من کل امروز را به لبخندت موقع خداحافظی جلوی مسجد روبروی خوابگاه فکر کردم...

 

فردا هم شاید به پلک زدنت فکر کنم... که سرعت ضربان قلبم را با آن تنظیم میکنی...