- ۰۰/۰۵/۳۱
- ۰ نظر
مثل هر بار با شوق، و از محبتی که از توی دلم سرریز میشود در کلمه ها مینویسم....
خدا را شکر که زبان داریم و میشود نوشت... وگرنه چگونه آدم از بی تابی جان به در میبرد...
بگذریم
یک چیزی توی ذهنم وول وول خورد که سُر بخورد روی زبانم و بهانه ای بشود برای اینکه از من تعریف کنی و ذوق کنم و بال بزنم تا آسمان یازدهم و دوازدهم...
یک نکته ی ظریف در وجودت
ه شاید قفل زنجیر من است به تو...
آن هم اینکه در تو همه چیز غلیظ و خالص است.
اغراق و اینها که مفلوم است ندارم؛ انگار یک شاخه گلی که تو میدهی غلظتش با یک باغ گل و بلبل و سبزه برابری میکند
یعنی آن شاخه گل را در آب حل کنی یک گلستان برایت در می آورد...
یا نگاهت
هر یک ثانیه اش آذوقه ی هزارسال خاطره بازیست
اشکت لبخند حمایتت و احتمالا اخمت که هنوز ندیدمش...
تو غلیظی و این غلظت نه از سر خشک بودن و لطافت نداشتن، که از خلوص و پاکیست...
و این ترکیب، جادوگر است.
جادوی زندگی بخشی که قلب تکه تکه شده را دوباره با طلا بند میزند.. که ترکهایش بشود جایی که قیمتی اش کرده...
چقدر خوبی :)
- ۰۰/۰۵/۳۱