دِل نِگاری

هر چیزی که عمیق باشد به دل نفوذ میکند... ارزش ثبت کردن دارد...

دِل نِگاری

هر چیزی که عمیق باشد به دل نفوذ میکند... ارزش ثبت کردن دارد...

۴ مطلب در دی ۱۳۹۸ ثبت شده است

نمیدانم چه چیزی پایم را کشاند این طرفی!

راستش من عادت دارم با غم بنویسم...

حالا این غم یا از دست دادن است یا بدست نیاوردن است یا دلتنگیست یا غم عشق است و یا...

اما امروز حالم خیلی خوب است...

با اختلاف بهتر از همه ی روزهای این هفته...

البته فکر نکنی ناراحتی های روزهای قبلی از بین رفته بودند یا ادامه نداشتند! نه!

خودت که دیدی...

بله. همین نکته ی اصلیست... تو بودی و دیدی.

و مثل یک داروی بی حس کننده چیزی که مرا تا مرز جنون میبرد با وجود تو برایم کمترین درد را داشت... شاید همان را هم نداشت...

نمیدانم این قیاس هایی که از روز اول دیدار با تو و حس کردنِ عشق تو در دلم اتفاق می افتند اصلا درست اند یا نه...

ولی امروز فهمیدم امام حسین (ع) چرا به خدایش گفت چون تو میبینی تحمل میکنم...

یک جور هایی تو را که دوست دارم دارد حالی ام میشود خدا را باید چطوری دوست داشت... مثل تو!

مثل تو که دوست دارم سریعتر کنارت باشم...

مثل تو که دوست دارم بیشتر با تو حرف بزنم...

مثل تو که بی تابم که عاشق من باشی...

مثل تو که با عاشق تو بودن تعریف میشوم این روزها...

لابد خوب است این قیاس ها. قرار است نزدیک شویم به خدا... این قیاس ها مزه ی خدا را دارد میچشاند به من... مثل تو که مطمئنم مرا رها نمیکنی...

عاشقتم...

یک عکس تار که حتی لبخندهایمان در آن واضح نیست همه ی دلخوشی من است.

انگار شوق رسیدن به تو بیشتر غم ندیدنت توی روحم رسوخ کرده.

لبخندِ چسبیده به لبهای من!

بیخود خودت را غصه دار نکن...

من کنار توام...

تو مرا داری و غصه میخوری؟...

کاش دق کنم و همچون روزی را نبینم.

من با تو زنده ام

با تو زندگی میکنم

با تو نفس میکشم.

حتی اگر کنارم راه نروی...

حتی اگر چشمهات تا ارتفاع ستاره ها مرا پرواز ندهند...

حتی اگر توی چشمهام زل نزنی و نگویی که کنارم هستی...

حتی اگر دستهایت اینجا نباشند تا اشک مرا پاک کنند...

.

.

.

یک جمله هست که نمیدانم برایت تکراری شده یا نه...

اما من هر بار با تمام وجود بیانش میکنم...

آن هم وقتی که به جز تو هیچ چیز دیگری نمیخواهم...

.

دلتنگ تو هستم. 

بیشتر از همیشه :)

تا حالا دقت کرده بودی یک ثانیه چقدر طولانیست؟

مثل یک ثانیه ندیدنت...

مثل یک ثانیه که ندانم کجای این شهری و چقدر دور یا نزدیکی...

مثل یک ثانیه دلتنگ خنده ات شدن...

آه عزیزترینم...

چقدر دنیا بدون تو تغییر میکند...

وقتی از همکلاسی ها جدا شدم و ناخوداگاه دستم رفت روی دکمه ای به تو زنگ بزنم تازه فهمیدم تمام ذهنم پر از تو شده...

مردی که حالا بخشی از وجود من است...

شیرینی خاطراتم... و امیدِ زندگی کردنم...

دلم را خوش کرده بودم این بار بیشتر طاقت میاورم...

اما عزیزکم، خیالت تخت... چند ساعت دوری از تو برای زمین خوردن این دختر نازک نارنجی کافیست...

کافیست تا پاهایش دوباره دنیا را متر کنند به امید نزدیک شدن به تو...

اما اینبار این دلتنگی بدجور با اشتیاق قاطی شده و دلم را گاه به گاه غمگین و خوشحال میکند... مثل مجنون ها...

زودتر بیا...

من بدون تو... بدون تو حتی شبیه مرده ها هم نه، یکی از آنها هستم...

کودک بی تابی که تنها در آغوش تو آرام میگیرد حالا بدجور گلویم را فشار میدهد...

مثل بغضی که مهمان همیشگی من است...

بیا و این بغض های سنگین مرا یا بباران و یا بخندان...

همه چیز دست خود توست...