- ۹۸/۰۸/۲۲
- ۰ نظر
من آدم بی صبری هستم... حتی هدیه ها را هم نمی توانم از تو پنهان کنم... چه برسد به بی قراری ام برای در آغوش گرفتنت... به بهانه ی سرماخوردگی و حساسیت راحت تر اشک میریزم... البته، کسانی که باید، میفهمند.
من آدم بی صبری هستم... حتی هدیه ها را هم نمی توانم از تو پنهان کنم... چه برسد به بی قراری ام برای در آغوش گرفتنت... به بهانه ی سرماخوردگی و حساسیت راحت تر اشک میریزم... البته، کسانی که باید، میفهمند.
معمولا وقتهایی که بزرگتر میشوم، می نویسم.
یعنی وقتی دردی به جانم بنشیند یا سردرگم و بلاتکلیف بمانم یا حس کنم بیشتر از ظرفیتم با چیزی مواجه شده ام، اضافیِ آن اتفاق را که در دلم جا نمی شود روی کاغذ میریزم...
در این مدت که کنارت بودم حس عجیب و تازه ای را تجربه کرده ام که هنوزم هم برایم مثل یک خوابِ باورنکردنی باقی مانده...
غرق شدن.
بله. من بارها غرق شدن را با تو تجربه کرده ام.
آنهم بدون اینکه در عمرم استخر یا دریا یا حتی وان حمام را از نزدیک دیده باشم.
امروز دومین روزیست که با تو حرفی نزده ام...
اما خب :) قلبم تحمل اینکه حرفی از تو نشنود یا نخواند را ندارد... پس همه ی حرفهایمان را دوباره از اول خواندم... بارها!... سکوتت انگار به قلبم فرصت مزه مزه کردن عشقت را داده...
من کل امروز را به لبخندت موقع خداحافظی جلوی مسجد روبروی خوابگاه فکر کردم...
فردا هم شاید به پلک زدنت فکر کنم... که سرعت ضربان قلبم را با آن تنظیم میکنی...
یک روزی هم رسید و یک نفر آمد و دو زانو کنارمان نشست، بعد سرش را کج کرد و توی چشمهایمان زل زد، نم اشک را که دید چشمهایش لرزید و بعد گفت که او هم مثل دل ما دلش تنگ است، گرفته است، غصه دارد.
بهمان گفت صبر کنیم...
از شما چه پنهان این روز ها همه بهمان میگفتند صبر کنیم...
اما هیچ کس قبل از گفتن چشمهایش نلرزیده بود...
اما قبل از گفتن هیچ کس دل ما نلرزیده بود...
از آرامشی که گرفته ایم ترس برمان داشته که این بار نکند پیرتر شویم...
فرار کردیم.
انتظار را به ترسِ نشدنش ترجیح دادیم.
حس میکنیم خدا نگاهمان کرده...
الحمد لله :)
دراز کشیدی رو به آسمونِ بدون ماه.
رادیو چهرازی میگه هومیوپاتی میدونی چیه؟
اخم میکنی
-در تعریفی دیگر هر دارویی بتواند در انسان سالم ایجاد علامت کند، میتواند همان علامت را در فرد بیمار درمان کند.-
سرتو کج میکنی که یعنی چی؟
بیشتر میخونی...
یعنی اگر دردو رقیق کنی توی آب و بخوریش میشه درمون.
-جمشید میگه خوردمش...-
فکر میکنی که آخ یادش رفت دلبرو رقیق کنه...
بعد فکر میکنی که دلبرو میشه رقیق کرد؟
توی کدوم دریا؟...
انگاری دلبرها هر جا که برن، ردّشون روی هر چی که بمونه، دل بُردنشون نشت میکنه به تک تک مولکولای اون چیز...
برای همین غلیظ میمونن.
برای همین درد میمونن...
.
.
.
.
پ.ن: نمیدونم چی توی آدم سالم آشفتگی به وجود میاره...
ولی اگر میدونستم رقیقش میکردم و میخوردمش.
https://www.instagram.com/madjidpanahi/p/BoBD72HBF2h/?igshid=zosjnciqc47q
یه روز یکی میگف ساعت و دقیقه که یکی میشه یعنی یکی به یادته.
مسخره ترین حرف عالم بود حرفش میدونم.
ولی ما باورمون شد همین جوری الکی.
میدونی که دنیا همونیه که باور داشته باشی نه؟
میخوام بگم حالا که ساعت گوشیم خود به خود رفته رو ساعت دمشق و هر بار که نگاهش میکنم ساعت و دقیقه ش یکیه ته دلم قرص میشه واقعنی.
میدونی که دنیا همونیه که ته دلت بگه مگه نه؟
ته دل من این روزا آشوبه که تو کی هستی که از دمشق به یاد منی...
میدونی حاجتم چیه.
میدونی خدا گفته بخوانید تا استجابت کنم دیگه مگه نه؟...
منم خوندم. با ته دلم خواستم. باور کردم که میدن.
چیزی نمیگم.
فقط اینکه راست میگم مگه نه؟
هیچی نمیدونم.
توی یه قطارم
از پنجره بیرونو نگاه میکنم
هوا تاریکه
همه چیز مدام عوض میشه
نمیدونم چیکار باید کرد...
هر از چند گاهی یه حرفی ، یه نوشته ای یه جایی میبینم، یادم میفته که سوار قطارم اصلا...
کس دیگه ای راه میبرتش...
ریل یه ور دیگه میره...
کاش میفهمیدیم خدا چقدر دوسمون داره :)