دِل نِگاری

هر چیزی که عمیق باشد به دل نفوذ میکند... ارزش ثبت کردن دارد...

دِل نِگاری

هر چیزی که عمیق باشد به دل نفوذ میکند... ارزش ثبت کردن دارد...

یه دوستی که یه سلامِ بی جواب تنها کلمه ی بینمونه میگفت:

 
بی شرم تر از خیرگی چشم من آن پلک زدن هایت بود.
 
میم.زندانی

.

آدمها هر کدوم قانون های مخصوص به خودشون رو دارن.

 

منظورم از قانون چیزایی که خود آدما برای بقیه تعیین میکنن نیست... اتفاقا چیزهایی وجود دارن که شاید خودمون خیلی ازشون باخبر نباشیم...

 

مثلا بعضیا وقتی آخر همه ی پیاماشون نقطه بذارن باید نگرانشون شد.

 

بعضیای دیگه وقتی با لبای بسته لبخند میزنن احتیاج دارن که حرف بزنن...

 

بعضیای دیگه مثل من بعد از سه بار جواب منفی متوالی در پاسخ به خوردن خوراکی باید برده بشن پیش روانشناس.

 

شاید یکی از مهم ترین چیزایی که تو ارتباط هامون باید پیداشون کنیم، مهم تر از رنگ یا غذای مورد علاقه ، اون قانون خطرناک آدمِ رو به رومون باشه.

 

کارای کوچیک ، جزئی و مهمی که انجام ندادن یا انجام دادنشون ممکنه ما رو از آدمی که حواسش به هیچی نیست تبدیل کنه به کسی که صرف بودنش حل کننده ی خیلی چیزاست.

 

میدونم چیزی که میگم مثل اینه که از یه نفر بخواید بعد از این که یه مسیر طولانی رو توی یه جاده طی کرد بهتون بگه فلان آدم جلوی فلان مغازه چی پوشیده بود...

 

 

لااقل برای خودم ، وقتی که این نقطه های کوچیکِ پراهمیت رو پیدا کردم ، همین قدر سخت بود... هنوزم هست؛ اما انقدر هیجان زده شده م از امتحان کردنشون و نتیجه های واقعی و باحالی که میدن که این روزا دائم با خودم مرورشون میکنم.

برات سوال شده که چرا یه موضوع کوچیک انقدر دردآوره و یا چرا انقدر ادای این که درد داره برام رو درمیارم؟

باید بگم تنها کاری که تو زندگیم بلد نبوده و نیستم ادا درآوردنه...

وقتی ندونی کی حرفتو میشنوه انگار که هیچ کس اونو نمی شنوه.

وقتی ندونی کی میخونتش انگار که داری تو ذهنت مرورش میکنی.

اینجا جاییه که من توش تحمل میکنم.

اینجا یه حیاط خلوته برای ذهن من.

که درد اون حس رو کمتر با خودم این طرف و اون طرف ببرم.

نمیدونم شاید از بزرگ نشدنمه.

شاید چون بچه م همه چیز برام بزرگ به نظر میاد.

اما واقعا گاهی آدمیزاد خمیده خمیده راه میره و زبونش توی دهنش قفله از حجم غمی که روی شونه هاشه.

این چیزایی که میخونی یک صدم اتفاقی که افتاده و میفته نیست.

فقط دنیا یه جوری چرخیده که دیگه توی دفترم نوشتن کفایت نمیکنه...!!!

ببخشید اگر حال بدی پیدا میکنی با خوندنشون : )

نمیدونم تا حالا برات پیش اومده شب از خواب بپری یا نه.

این جور شبا فرقشون با بقیه ی شبا اینه که صبح نمیشن!

یعنی باید دست بندازی آسمونو بیاری پایین و دونه دونه به زمین کوک بزنیش تا یه روزی خورشید از لای درزش طلوع کنه...

 

یه روزایی میان که به دوخته و بافته های ناشیانه ت نگاه میکنی و با خودت میگی واقعا اون شب صبح شده یا من هنوز خوابم؟...

شاید غم انگیز ترین جای غمگین بودن اینه که نمیشه غم رو کشت...

راهی جز ابرازش نیست...

حتی اگر پنهانش کنی

با لبخند

با رنگ

با شعر

باز هم یه روزی که رنگ ها از صورتت پاک شد و شعر ها از یادت رفت غم از توی چشمات بیرون میریزه...

بهش میگن روز تسلیم!


گرگ و میشِ ساعت پنج و نیمِ عصر سرد پاییزی
وقتی که آسمون خاکستری شده و درختا سیاه.
هلال ماه از لای شاخه ها لب خند میزنه
چراغ ماشینا قرمزتر از بقیه ی وقتان و شیشه ها بخار نکرده
ضبط میخونه:
از اینجا میروم روزی...
دستمو بردم توی جیبم و دکمه ی ساعت برنارد رو فشار دادم...
نمیدونم چند سال شد یا چند قرن...
ولی همونجا موندم...
بعد از چند قرن که برگشتم به جریانِ زمان، تو هنوز جمله ت تموم نشده بود...
من ولی آروم شده بودم... آروم آروم...
آروم گفتم بریم کم کم...
آره خب. بعد چند قرن میشد رفت.

خندم میگیره از این همه اتفاقات یهویی :))

قشنگ معلومه یکی قصد کشتن منو کرده!!

البته که کور خونده.

بدم میاد که گاهی یادم میره این اطمینان و نفرتو.

و هی احساس ضعف میکنم.

و این بده...

آسیب زننده ست...

سخته کنترلش. نمیدونم چه میشه کرد.

دورم از همه و نیازم به یه کسی که همیشه باشه بیشتر از هر وقتی حس میشه...

خدا...

خدا کجاست؟

مگه خدا همدم تنها ها نیست؟

مگه نباید پیدا شه این جور وقتا که هیچ کس نیست؟

مگه نباید؟...

اگر میخونید دعا کردن رو دریغ نکنید...:)

حواسم را باید جمع کنم.

که همانی نشود که غرش را زدم این چند وقت...

که همان کاری را نکنم که هر روز دارم بدش را میگویم.

حواسم...حس هایم... :)

سوت و کور تر و غریبانه تر از اینجا دنیای واقعی من است.