دِل نِگاری

هر چیزی که عمیق باشد به دل نفوذ میکند... ارزش ثبت کردن دارد...

دِل نِگاری

هر چیزی که عمیق باشد به دل نفوذ میکند... ارزش ثبت کردن دارد...

نمیشه که اینجوری...

خدا باید یه جایی یه راهی نشون بده.

نشون داده.

اما به علیل ترین.

مگر عباس بیاد و دست ما رو بگیره و بلندمون کنه از این زمین گیری.

یه قدمِ راست میریم و ده تا چپ...

یه راست میریم و هزار تا چپ...

ترسناکه به خدا...

همون یه راستی که میریم میفهمیم بقیه ی چپا چپن.

وگرنه که به یه مو بنده ضلالت ابدی...

ما که دلمون سوخت.

خدا ایشالا دل بقیه رو نسوزونه.

هیزم تر فروش بودیم و خبر نداشتیم آقا جون؟...

خدا خیرت بده...

هر روز.

هر روز.
هر بار که بیدار میشوم یک نشانه هست که آن روزم را پر از رنگِ تلخی کند.
میگویم رنگ چون دیده میشود. تلخی را به چشم میبینم.
توی لبخندها. توی غم ها. توی خستگی ها.
هر بار منتظرش هستم و دلشوره اش را دارم.
در اوج ِ دلتنگی آدم مثل یک بچه ی زود باور که به اش بگویند عروسکت دوستت ندارد ناراحت میشود و گریه میکند.
یا با هر شکلاتی به قدر یک شهربازی کیفور میشود.
همان قدر زود فراموش میکند و همان قدر زود می بخشد.
دلتنگی انگار آدم را کوچک میکند...
کوتاه میکند...
انگار که دست آدم دلتنگ به میوه های بالاتر نمیرسد...

آویخته ی دردم

آمیخته ی مردُم

تا گم شوم از خود گم

در جمع پریشان ها...

تو را در خوابهایم بعد از این دیگر نخواهم دید
تو را با آب ها ، آیینه ها معنا نخواهم کرد : )

میدانی....

من میترسم.

از هر قدمی که بردارم.

چه به سمت تو و چه در راه فرار از تو.

میترسم چون نمیدانم چه میخواهم.

نه اینکه تو راه ها را دو دسته کرده باشی. نه.

راه همان است.

تو تمام آن چیزی بودی که نمی خواستم.

و به سمتت دویدم.

حالا دو راه مانده.

دو راه که هر دو را خواسته ام.

که هر دو را نمیخواهم.

حالا من نشسته ام و منتظرم.

که نوری بتابد و راه سوم نمایان شود.

و بعد... قدم قدم... بروم.

نه دوان دوان و نه با تردید.

این بار با چشمانی باز و تا آنجا که دیده می شود.

خنده دار است میدانم.

بدیهیات که نوشتن ندارد.

ولی بزرگ شدن نوشتن دارد.

هزار باره خواندن هم دارد.

بزرگ شده ام که می ترسم.

دیدمت

بوییدمت

بوسیدمت

.

.

.

در خواب...

هیچ چیز تو این دنیا لذت بخش تر از داشتن کسی نیست که کنارش قدم به قدم بزرگ شده باشی...

کسی که با تو شکل گرفته...

حتی اگر شکل تو نشده.

کوزه های توی یه مغازه همدیگه رو خیلی دوست دارن.

بهترین چیز دنیا آنست که تک باشد.

تکِ تک.

تک که باشی انگاری از شاه هم بالاتری...

میگوید دل شکستگی مثل زخم کف دست است...

با هر تکانی باز میشود و دوباره مثل روز اولش درد و زجر دارد.

نه آنقدر ها بزرگ است که زخم شمشیر باشد و نه انقدر ضعیف است که لحظه ای از یادت برود...

دل من هم شکسته بود.

همین جور که آن نویسنده ی ناشناس نوشته بود...

وسط شلوغیِ زندگی یک هو از ناکجا یک قطره غم میریزد وسط لیوان ذهنت که چه همش بزنی و چه نزنی تمام ذهنت را به رنگ خودش درمیاورد...

غم نامحلول است. ته نشین میشود و سر وقتش که تکانِ حسابی خوردی بالا می آید و می چرخد و حسابی از خجالتت در می آید...