دِل نِگاری

هر چیزی که عمیق باشد به دل نفوذ میکند... ارزش ثبت کردن دارد...

دِل نِگاری

هر چیزی که عمیق باشد به دل نفوذ میکند... ارزش ثبت کردن دارد...

با نامرد ها گاهی روی یه سیاره هم به سختی میشه زندگی کرد چه برسه به یه شهر!

یک روزی که پدرت دستش را بر شانه ات گذاشت و به تو افتخار کرد و تو لبخندی شیرین زدی و غمی در دلت نماند ؛ آن روز روزِ توست دختر جان!

روزت مبارک : )

زندگی جالبی داشت...

لااقل برای خودش که خیلی جالب بود.

تنها و زشت بود.

تنهاییش را راست میگفتند... کسی حتی گوش نمیداد چه میگوید... اما زشت... خب زشت هم بود... مگر زشت بودن بد است؟

بگذریم.

برای همه مان پیش می آید که کسی حرفمان را نفهمد.

که حس کنیم تنهاییم.

حتی حس کنیم زشت تر از قبل شده ایم.

گاهی وقت ها به یک پناه نیاز داریم...

دور از هر چیز و نزدیک به

همه ی چیزهایی که برای "خودمان" معنی دارند و الباقی مسخره اش میکنند...

جایی دور از همه ی نور های مصنوعی این روزهای آدمیزاد.

جایی مثل یک غار.

کسی چه میداند...

او شاید زشت ترین فرشته ی نجات باشد.

او که شاید روزی در میان شلوغیِ خلقت دلواپس همه ی ما شد...

آن روز او نه صدای زیبایی خواست و نه پرهای رنگارنگی.

او فقط یک چیز میگوید.

 

غار غار.

به خودت نگیر.

این ها همه منم نه تو.

یا باسِطَ الیَدَینِ بِالرَّحمَه...


بغلم کن...

از پشت هر درخت و قطاری ، اگر بتابد چشمانت را پُر میکند... جوری که هر چه اطرافت هست تاریک و سیاه شود...

حتی اگر باغ و بهشت آنجا باشد تو فقط خورشید را میبینی...

کم کم جایش توی چشمانت می ماند. هر جا را که نگاه کنی روی هر تصویری عکس خورشید هست...

بیشتر که نگاهش کنی چشمانت درد می آیند... که عشق بی درد ، عشق نیست...

و اما... اگر جرأت کنی و باز هم نگاهش کنی...چشمانت را می خرد... تا دیگر هیچ نبینی...هیچ هیچ.

البته هنوز کسی نمیداند آنها که خورشید کورشان کرده نور میبینند یا تاریکی...

اصرار به خریت نکنید.

لطفا.

قلب به چه درد میخورد؟ قلب که میگویم نه آن قلبی که مایه ی حیاتِ قرمز رنگ را پمپاژ میکند به فرق سر تا نوک پا... نه... آن را میگویم که پر از لذت میشود... آن که غم زمینش میزند و همان که در ایام فراق ، تنگ و بی حوصله ، خِر صاحبش را میگیرد...

این قلب را به ما دادند و نگفتند چگونه با آن تا کنیم... نگفتند چرا باید لذتها را بر آن حرام کنیم تا رشد کند و بزرگ تر شود... نگفتند که آن لذت جاویدان که حسرتش را میخوریم و ادای صبر کردن را در میاوریم تا به آن برسیم چه رنگ و بویی دارد؟...

نگفتند... اما ما عمیق شدیم. در خیال آن لذت بی انتها... که سر تا پا رضایت و سرور است... یادمان رفت به قلبمان یاد بدهیم این لذت ها که می بیند و می چشد توفیر دارد با آن لذت اصلی... که اگر این هم شمه ای از آن بود باید نزدیکترمان میکرد و نه دورتر...

و حالا ما مانده ایم و قلبی که نه می داند و نه می تواند. کور و نابلد و تنها. دلخوش به هر صدایی که در این تاریک خانه میشنود... می دود و زمین میخورد... و هربار کم نفس تر و چشم انتظار تر از خودش میپرسد که من دقیقا چه هستم...

گاهی دنیا هزار دور میزند تا اوجِ پستی ما را به خودمان نشان دهد...

و در آن لحظه آغوشی باید باشد برای پناه بردن.

و چه آغوشی جز همان که از صاحبش شرمنده ایم؟

سلام ای غفار الذنوب.

صدای مرا از تاریک ترین و متعفن ترین طبقات این دنیا می شنوید...

این جا نوری نیست.

تنها نور توست که از دور می تابد...

نه پایی مانده و نه تاب و توانی...

بغلم کن.

تو تنها کسی هستی که لجبازی برای به تو رسیدن روا تر از هر کار دیگریست...

تو تنها کسی هستی که باید پاها را به زمین کوبید برای داشتن تو...

برای این که ما را بخری.

حکایتِ یخ فروش و آخر روز است...

من لجبازی را بلدم... تو هم ببین...

دستهای تو همیشه باز اند.

اما کور برای پیدا کردن همین مسیرِ منتهی به آغوشِ وسیع تو هم نیاز به دستگیری دارد...

چشم ما را بینا کن.

دستمان را هم بگیر.

ناز ما را هم بخر.

نیاز ما را هم تو مرتفع کن.

که گم شده کسی را جز تو ندارد.