دِل نِگاری

هر چیزی که عمیق باشد به دل نفوذ میکند... ارزش ثبت کردن دارد...

دِل نِگاری

هر چیزی که عمیق باشد به دل نفوذ میکند... ارزش ثبت کردن دارد...

قبل تر ها گفته بودم مرد ها مثل کوه می شوند گه گاهی.

امروز اما من برای اولین بار دریا را دیدم.

برای اولین بار پایم را روی شن های داغ ساحل گذاشتم و باد خنک و مرطوبی که از سمت دریا می وزید صورتم را نوازش کرد...

لطیف...

مثل دست های تو...

من امروز کمی مردد بودم از خیس شدن انگشت هایم...

مثل طفلی که به دریا رسیده، هر یک قدم برمیگشتم و توی چشمهای تو نگاه میکردم، که مطمئنم کنی غرق نمیشوم... یا مطمئنم کنی اگر غرق شدم نمیمیرم...

دریا خاصیتش حل کردن است...

مثل چشمهای تو!

امروز گلایه های قلبم را اوردم سر رودخانه بشویم که چرکین نمانند، غافل از این در دریا همه شان حل شدند...

دریایی که خودش هم شاید دلگیر بود...

اما انقدر مرا با موج هایش نوازش کرد و بالا و پایین برد و بازی داد و خنداند که خودم را به او بسپارم...

که دستم را باز کنم و گلایه ها ول شوند توی آب دریا...

امروز من برای اولین بار معلق شدم

در درون تو

بین نفسهایت...

دریا جان!

اینها که گفتم همه ساحل دریا بود و سطح آب...

این حس های بی نظیری که در کنار تو دارم، چیزی نیستند در برابر وجود فوق العاده ی تو...

هزارها مروارید درشت توی قلبت منتظرند تا گردنبند زیبایی شوند دور گردن من...

منتظرند تا من قفل صدفشان را باز کنم...

صدها ماهی زیبا دسته دسته جا به جا میشوند که نگذارند غمهایی که به تو میدهم یک جا ته نشین شود...

که شاید کم حافظگیشان به کمک من بیاید و تو را از دلگیری ها نجات دهد..

پناه من

یک عمر منتظر قدم گذاشتن در ساحل داغ و زیبای تن و روح تو بوده ام

یک عمر منتظر ارامش و معلق بودن و لذتِ بعد از داغی و حرارت صبر کرده ام...

و روح تو، ظرفیت تمام رویاهای مرا دارد...

یکبار کوه میشود

یکبار دریا

یکبار آتش...

من امروز را فراموش نمیکنم...

چشمان ساده و شیطنت بار و زلال تو را... که وسعتی به اندازه ی جهان دارند... جهانِ من.

مرد مثل یک کوه است.

یعنی چه؟

یعنی میشود در سختی ها به آن تکیه زد و خستگی در کرد.

یعنی اول هایش سرسبز و خرم است تا در پناهش بازی کنی و هر چه کنارش بمانی و پیش بروی مقتدر تر میشود و سرش برفی تر.

کوه ها از جایشان جم نمیخورند.

همیشه سر جایشان می مانند.

مثل مرد.

کوه ها گاهی چشمه میشوند و اشک میریزند.

مثل مرد.

کوه ها گاهی پایت را سُر میدهند و پایین ترت میبرند. اما همیشه باید دستت را به شانه ی خودشان بگیری تا بلند شوی...

خیلی جاها شنیده ایم که فلانی سر به کوه و بیابان گذاشته...

سر به شانه ی کوه گذاشتن عالمی دارد که کسی که درکش کرده باشد هیچ وقت نمیتواند فراموشش کند.

یک روز یک کوه از دل خانه ی کعبه بیرون آمد تا همه ی ما سرمان را تکیه به شانه اش بدهیم و گریه کنیم، تا دستمان را روی زانویش بگذاریم و بلند شویم، تا بدانیم یک جایی در دل سرزمین عراق یک خانه پدری داریم.

یک روزی هم اوایل تابستان یک کوه دیگر به این دنیا آمد تا من بدانم گریه و خنده و خستگی و شور و نشاطم همه شان خریدار دارند.

تا بدانم میشود ادامه داد.

هنوز.

عزیز دلم... حرف هایی که توی خانه ی پدری با پدر تو زدم را فراموش نکرده ام.

چیزهای زیادی خواستم.

دلم این روزها خیلی خیلی خسته تر از همه ی عمرم میتپد.

و یواشکی توی اتاقم به عکس نیمه کاره ی چهره ی تو نگاه میکنم تا کمی هم که شده آرام بگیرم.

حرف گریه و اشک، تکراریست.

میبوسمت.

روز و عیدت مبارک مرد من.

عاشقتم.

خوبی ها را هم بنویس عزیز دلم...

از لحظات خوشی که میگذرانیم بنویس...

از لبخندی که روی لبهایمان می آید وقتی همدیگر را می‌بینیم؛

از گرمای دستهای من که ذره ذره دستهایت را گرم میکند و بعد خودش را برای دستهایت لوس میکند و یخ میزند که گرمای دست تو را مزه کند...

از اشکهایی که میریزیم پا به پای هم تا قطره قطره بروند و درزهای دلهایمان را بند بزنند تا محکم تر برای هم بتپد...

از شیرینی بوسه هایمان هم بنویس...

که هر چه از دلتنگی بگوییم و بنویسیم و بخوانیم و در چشمان هم نگاه کنیم، حق مطلب جز به بوسه ادا نمیشود...

انگار قلب من و تو در لبهایمان هم جا خوش کرده..!

قلب صورتیِ یخ زده، کنار قلب قرمز آتش بار...

میخواهم بنویسم از لحظات کنار تو نشستن

از نفسهایی که در هوای تو میکشم و درمان است برای قلب خسته ی من

از چشمهای تو که امید زندگی من اند... هر چند بارانی باشد تمام زندگی ام و من دق نکرده باشم...

از آغوش تو که امان نامه است برای تمام شدن نفس کشیدنم...

که اگر نبودی و نداشتمت هنوز مرده ای بوده که میخندید و راه میرفت و هرروز خودش را بیشتر می کشت و امیدوار بود که زودتر بمیرد و تمام شود.

حالا چند ماهی گذشته از بودنمان و من حسابی در دوری تو خاطرات خنده دارمان را مرور میکنم تا کمتر دلم بگیرد...

حالا زودتر دلتنگ هم میشویم و این، گاهی به ضرر هردویمان تمام میشود...

اما من دلگرم تر هم میشوم به قلبِ کوچک تو...

من دلگرمم به بودن تو.

هیچ وقت حتی دور نشو...........

من کوچک تر از آنم که دوام بیاورم.

میگه چرا درد تو تنت میپیچه و نمیره بیرون...

میگم چون من همیشه بدهکارم و شرمنده.

نمیدانم چه چیزی پایم را کشاند این طرفی!

راستش من عادت دارم با غم بنویسم...

حالا این غم یا از دست دادن است یا بدست نیاوردن است یا دلتنگیست یا غم عشق است و یا...

اما امروز حالم خیلی خوب است...

با اختلاف بهتر از همه ی روزهای این هفته...

البته فکر نکنی ناراحتی های روزهای قبلی از بین رفته بودند یا ادامه نداشتند! نه!

خودت که دیدی...

بله. همین نکته ی اصلیست... تو بودی و دیدی.

و مثل یک داروی بی حس کننده چیزی که مرا تا مرز جنون میبرد با وجود تو برایم کمترین درد را داشت... شاید همان را هم نداشت...

نمیدانم این قیاس هایی که از روز اول دیدار با تو و حس کردنِ عشق تو در دلم اتفاق می افتند اصلا درست اند یا نه...

ولی امروز فهمیدم امام حسین (ع) چرا به خدایش گفت چون تو میبینی تحمل میکنم...

یک جور هایی تو را که دوست دارم دارد حالی ام میشود خدا را باید چطوری دوست داشت... مثل تو!

مثل تو که دوست دارم سریعتر کنارت باشم...

مثل تو که دوست دارم بیشتر با تو حرف بزنم...

مثل تو که بی تابم که عاشق من باشی...

مثل تو که با عاشق تو بودن تعریف میشوم این روزها...

لابد خوب است این قیاس ها. قرار است نزدیک شویم به خدا... این قیاس ها مزه ی خدا را دارد میچشاند به من... مثل تو که مطمئنم مرا رها نمیکنی...

عاشقتم...

یک عکس تار که حتی لبخندهایمان در آن واضح نیست همه ی دلخوشی من است.

انگار شوق رسیدن به تو بیشتر غم ندیدنت توی روحم رسوخ کرده.

لبخندِ چسبیده به لبهای من!

بیخود خودت را غصه دار نکن...

من کنار توام...

تو مرا داری و غصه میخوری؟...

کاش دق کنم و همچون روزی را نبینم.

من با تو زنده ام

با تو زندگی میکنم

با تو نفس میکشم.

حتی اگر کنارم راه نروی...

حتی اگر چشمهات تا ارتفاع ستاره ها مرا پرواز ندهند...

حتی اگر توی چشمهام زل نزنی و نگویی که کنارم هستی...

حتی اگر دستهایت اینجا نباشند تا اشک مرا پاک کنند...

.

.

.

یک جمله هست که نمیدانم برایت تکراری شده یا نه...

اما من هر بار با تمام وجود بیانش میکنم...

آن هم وقتی که به جز تو هیچ چیز دیگری نمیخواهم...

.

دلتنگ تو هستم. 

بیشتر از همیشه :)

تا حالا دقت کرده بودی یک ثانیه چقدر طولانیست؟

مثل یک ثانیه ندیدنت...

مثل یک ثانیه که ندانم کجای این شهری و چقدر دور یا نزدیکی...

مثل یک ثانیه دلتنگ خنده ات شدن...

آه عزیزترینم...

چقدر دنیا بدون تو تغییر میکند...

وقتی از همکلاسی ها جدا شدم و ناخوداگاه دستم رفت روی دکمه ای به تو زنگ بزنم تازه فهمیدم تمام ذهنم پر از تو شده...

مردی که حالا بخشی از وجود من است...

شیرینی خاطراتم... و امیدِ زندگی کردنم...

دلم را خوش کرده بودم این بار بیشتر طاقت میاورم...

اما عزیزکم، خیالت تخت... چند ساعت دوری از تو برای زمین خوردن این دختر نازک نارنجی کافیست...

کافیست تا پاهایش دوباره دنیا را متر کنند به امید نزدیک شدن به تو...

اما اینبار این دلتنگی بدجور با اشتیاق قاطی شده و دلم را گاه به گاه غمگین و خوشحال میکند... مثل مجنون ها...

زودتر بیا...

من بدون تو... بدون تو حتی شبیه مرده ها هم نه، یکی از آنها هستم...

کودک بی تابی که تنها در آغوش تو آرام میگیرد حالا بدجور گلویم را فشار میدهد...

مثل بغضی که مهمان همیشگی من است...

بیا و این بغض های سنگین مرا یا بباران و یا بخندان...

همه چیز دست خود توست...

انگاری من از سنگم!!

این را گفتم و در کمد را محکم بستم...

راستش را بخواهی حق داشتم یک در را در این دنیا محکم به هم بکوبم از شدت دلتنگی...

تو خودت را بگذار جای من...

طاقت میاوری روزها طعم آغوش عشقت را نچشی و حتی لمس دستانش هم برایت آرزو باشد ولی در کمد لعنتی ات را که باز میکنی یکهو عطر مست کننده اش هو ریز کند توی دماغت و زانوهایت را شل کند؟...

نمیدانم تو دلتنگ که میشوی چه میکنی....

شعر میگویی...

سکوت میکنی...

یا نمیخندی...

من اما راه میروم...

تا آن سر دنیا هم که شده پیاده میروم تا یک جایی تصادفی تو را ببینم...

گاهی هم به قصد مرگ راه میروم...

هر قدم از خدا میخواهم با ماشینی موتوری چیزی خلاصم کند...

 

این بار اما دلم قرص بود که تو را چند ساعت دیگر میبینم...

عجیب بود که پاهایم حرف عقلم را نمیفهمیدند...

تمام روز را راه رفتم تا جلوی تو آرام بگیرم و نزنم زیر گریه...

 

باز هم نشد...

باز هم آن دوتا خورشید لعنتی پاهای مرا زنجیر کردند و به دنبال خودشان کشاندند...

باز هم به چشمان تو باختم...

خنک آن قماربازی....

غمت مباد که دنیا ز هم جدا نکند

رفیق های در آغوش هم گریسته را... :)

 

 

 

+ نبینم دلت بلرزه...